بـــــــــــشـــــــــنو از دل

بـــشــــنو از دل چــــون حــــکایت می کــــند....

 بنــــام خــــداونــــــد رحــــمن و رحـــــیم 

سلام به همه ی دوستای خوبم.

به سرزمین من خوش اومدین.

امیدوارم از اینجا خوشتون بیاد.

نایت اسکین

 چنتا نکته: 

 قبل هر چیز ولومو بیار بالا.... 

 راضی به کپی از وبم نیستم دوست عزیز 

 اگه از اینجا خوشت اومد می تونی با اسم  

 " بـــــــــــشـــــــــنو از دل " لینکم کنی و بعد اطلاع بدی تا لینک بشی. 

 کامنت فقط پایین همین پست 

 و اینکه ممنون می شم اگه درباره ی نوشته هام نظر بدی... 

 همین 

 ...یا علی... 

برچسب‌ها: بشنو از دل
تاريخ دوشنبه بیست و ششم فروردین ۱۳۹۲سـاعت 0:55 نويسنده ♥ ســـین . فـــ ♥| |

سلاام... دختر پاییز... تولدت مبارک

خیلی وقت بود که بهت سر نزده بودم... یه چیزی حدود 3 سال...

دل تنگت بودم...

دل تنگ غُر زدنا و نارضایتیات :))

حالا 3 سال از اون روزا گذشته... بزرگ تر شدی... نمی گم عاقل تر شدی، ولی آروم تر شدی...

با تموم مشکلات... دیگه حتی دنبال هیییچ گوشی برای درد و دل نمی گردی...

سکوت رو یاد گرفتی... ولی راستش نظری راجبه این کارت ندارم... نمی دونم ینی واقعا کار درستی بود یاد گرفتنش؟

مثل هر سال آرزوم میکنم زندگیت یه تکونی بخوره و یه اتفاق خوب برات بیوفته... دستت به دهنت برسه و بتونی از پس مخارج زندگیت بر بیای...

و اینکه، بالاخره یه روزی برای اولین بار تو هم شمع و کیک تولد خودتو داشته باشی و یه کسی برات تولدت مبارک بخونه...

همین...

راستی یک ماه دیگه عروسی برادرته... امیدوارم بهت خوش بگذره...:)

تاريخ یکشنبه چهارم آذر ۱۳۹۷سـاعت 17:12 نويسنده ♥ ســـین . فـــ ♥| |

زندگی همه ی زورشو میزنه تا به جایی برسونتت که آرزوهاتو فراموش کنی. اون تو رو وادار میکنه که حتی داشتن یه زندگی معمولی، بشه بزرگ ترین حسرتت...

تاريخ دوشنبه دهم اسفند ۱۳۹۴سـاعت 22:35 نويسنده ♥ ســـین . فـــ ♥|

عجب دنیای بی رحم و مروتی.

نمی دونم واسه چی انقد دلم به حال خودم سوخته.

به خاطر اون نگاه ناجوانمردانه ی به اصطلاح دوستم بهم که فکر میکنم بعد دو سال رفاقت و مایه گذاشتن از خودم و نمراتی که اگه من نبودم قطعا نمی تونست بگیره ( نمونه ش روز قبلش که بهم گفت اگه تو رو نداشتم چیکار میکردم؟ ) یا خودخواهیش بخاطر بی اهمیت دونستن کار من و اینکه فقط براش مهم بود کار خودشو نشون بده و تاییدیه بگیره؟

شاید بخاطر این نباشه، شاید بخاطر بی انصافی استاد دختر ندیدمون باشه که بخاطر یه به اصطلاح دوست دیگه م پاشد رفت ته کلاس یه چرخی زد، بعدشم پاشد رفت سر میزش و نشست کنارشو مث هر هفته بازم رو طرحش کار کرد و آخرشم خودش کشید براش....! اونوقت یه آدمی مثل من که اتفاقا حالش از این قضیه بهم میخوره کسی بخاطر آرایش و زیبایی اندام بخواد بهش توجه کنه، مثلا تو صف بودم که بخوام طرحمو نشون بدم. اونم به کی....

حالا سوال اینجاست که من از استاد متنفرم یا از به اصلاح دوستم؟!

شاید از خودم با این زندگی آشغالی که توش حتی برای خانواده م ذره اهمیت ندارم؟!

حالا که فکر میکنم میبینم بخاطر اینکه برای کسی اهمیت داشته باشم همش دنبال اینم که یه دوست داشته باشم، اما حتی تو فضای مجازی هم کسی نیس که بهم اهمیت بده، چه برسه به دوستای فضای واقعیم...

کاش زندگی یکم باهام مهربون تر شه. انگار هر بار که از کسی ناامید میشم، از ادامه ی زندگیمم ناامیدتر میشم.

دیروز فقط میخواستم گریه کنم. چقد خوب شد که بارون گرفت...

برای اولین بار حسودیم شد وقتی خنده های دو نفرو دیدم که عاشقانه به هم نگاه میکردن. با خودم گفتم چرا ازدواج نمیکنم تا از تنهایی نجات پیدا کنم؟ ولی بعدش، درست بعدش به این فکر کردم که کو شانس؟ اگه بعد از ازدواج مشکلاتم بیشترشه چی؟

دیشبم به قدری حالم بد بود که ساعت 6 به محض رسیدن به خونه خوابیدم تا دیگه نتونم فکر کنم یا گریه کنم. این خواب تا 7 صبح ادامه پیدا کرد، ولی با بیدار شدنم باز همه ی فکرا دوباره به سرم برگشتن....

باید فراموش کنم، مثه خیلی از شکستای دیگه م. چاره ای نیست. زندگی ادامه داره و من تازه تو اول جوونیمم.

دیشب حتی به این فکر میکردم اگر که بمیرم، بازم انقدر بی اهمیتم؟ مطمئنن. همینجوریشم همهوقتی ازم دور میشن فراموشم میکنن... چه برسه به این که بخوام برای همیشه برم.

دوس داشتم اگه میتونستم برم یه جای دور، زندگیمو از اول بدون هیچی هیچ کس شروع کنم. شاید اینجوری بهتر میشد...

فراموشی.. کجایی که حالا بهت نیاز دارم...

تاريخ شنبه بیست و هشتم آذر ۱۳۹۴سـاعت 14:53 نويسنده ♥ ســـین . فـــ ♥|

سگ تو روح این زندگی...

هرچی باهاش مدارا میکنی بدتر باهات تا میکنه

20سال گذشته، ولی هنوز انگار قصد درست شدن نداره آشغال...

تاريخ دوشنبه بیست و سوم آذر ۱۳۹۴سـاعت 17:47 نويسنده ♥ ســـین . فـــ ♥|

سلام.

انقد نیومد که وقتی اومدم نه تنها پسوردمو فراموش کرده بودم، بلکه حتی اسم بلاگم م دیگه یادم نمیومد.

خوبین؟

شاید بهتر باشه بگم، خوبی؟ سین. فــ جان؟

آخـــه مخاطب اصلی م خودمم.

میخوام هر وقت که تونستم به این بلاگ سر بزنم و یه سری چیزا رو به خودم یادآوری کنم.

خب دیگه بریم سر اصل مطلب.

دو دهه از زندگیم گذشت. با همه ی روزای خوب و بدش. با همه ی اون لحظات تلخ. با همه ی اون شیرینیای کوچیک. همه ی اون لحظه هایی که فقط یه لحظه بودن، اما برای یک عمر موندگار شدن.

با همه ی آرزوهایی که هرگز برآورده نشدن، اما خوشحالم که نشدن...:))

وقتی یادم میاد تو اوج نوجوونیم به چه خواسته هایی اصرار داشتم، گاهی خنده م میگیره و گاهی هم حتی از خدا بخاطرشون خجالت میکشم. آخه مگه میشه این همه سادگی...؟

***

نمی دونم این خصوصیتم خوبه یا بد، ولی وقتی به کارای بدم فکر میکنم، خیلی خیلی خیلی روشن تر و واضح تر از کارای خوبم جلو چشمم ظاهر میشن.

یادت باشه که حتی اگه یه روز از زندگیت مونده باشه، باید از همه عذرخواهی کنی.

واسه کار کرده و نکرده ت.

***

یادمه یه زمانی میخواستی نویسنده شی. اما انقد لفتش دادی که دیگه همون خاصیتم نداری. از یه جایی به بعد انگار ناخواسته مسیرت عوض شد. نمیگم به مسیر بدی رفتی، نه. ولی تو این مسیر کم عوض نشدی. اونم تویی که همیشه دم از این میزنی که دیگران نمی تونن روت تاثیری بذارن.

تو تونستی بفهمی و یاد بگیری که همه چیز میتونه روت تاثیر بذاره. حتی رفتاری که خودتم میدونی اشتباهه. اما این تاثیرات آنی و لحظه ای نیستن. به تدریج ایجاد میشن و فهمیدنش برات سخته. اما اگه متوجه شم بشی، تغییرش هم برات سخت خواهد بود.

پس بهتره حواستو جمع کنی و متوجه باشی که چقد داری از خودت فاصله میگیری. اینجوری اگه یه وقت بخوای برگردی، راهتو گم نکردی.

***

زندگیت با همه ی بد و خوبش تو رو به اینجایی که هستی رسوند.

یادت نره که باید همیشه سپاسگزار باشی از خدایی که گاهی به ناحق سرش غُر میزنی، اما اون همیشه حواسش بهت هست. که اگه نبود...

یادت باشه هر چی بیشتر بگذره بیشتر به دنیا و متعلقاتش دل میبندی، تا میتونی، این دلبستگیا رو کمتر کن که اگه یه روزی خواستی بری سبک بال تر بری.

میدونم که تو زندگیت کم سختی نکشیدی، آرزوهایی داشتی که برای دیگران حتی در حد یه خواسته ی کوچیک نبودن. اما خدا بزرگه. تو هم یه روزی بالاخره به اون جایی که لیاقتشو داری میرسی.

تعجبی نداره. تو این دنیا خیلی چیزا هستن که به حق اتفاق نیوفتادن. خیلیا هم تو جایگاهایی هستن که لیاقتشو نداشتن. قرار نیست که همه ی توی این دنیا به حقشون برسن. ولی هیچ وقت امیدتو از دست نده. تو لیاقتتو نشون بده... مطمئن باش که به اون چیزی که میخوای میرسی.

حالا یه آرزو کن و شمعاتو فوت کن...

.

.

.

 


برچسب‌ها: بیا به جرم عاشقی بکش منو نرو
تاريخ چهارشنبه چهارم آذر ۱۳۹۴سـاعت 23:59 نويسنده ♥ ســـین . فـــ ♥|

سلام.

اومدم که امروزو تو روزنگارای وبم و زندگیم یه تیک بزنم و جلوش بنویسم :

دوست عزیزم،

امیدوارم از امروز که قراره برای یک عمر یه زندگیه جدید و کنار عشقت شروع کنی همیشه نگاه خدا حتی برای لحظه ای ازت کنده نشه و دعای آدم کوچیکی مث من و قطعا بزرگترایی مث مامان و بابای خوبت برات مث چتری بشه که تو و عشقتو از همه جور اتفاقات ناخوشایند حفظ کنه ایشاا...

شاید نتونم حرفای قشنگ بزنم اما دوس داشتم تو هم میتونستی این متنو بخونی و شاید اینجوری حس قشنگی که دارم و حتی برای ذره ای حس کنی.

اینقدر برات خوشحالم که حد و مرزی براش وجود نداره.

امروز که یه روز مهم تو تاریخ زندگی توعه در واقع یه روز فوق العاده برای منم هست.

دوستی ما شاید هیچ وقت به اون حدی نرسید که من همیشه دوست داشتم برسه اما آدم تنهایی مثل من هنوزم که هنوزه با زنده کردن خاطرات زیبای دوران مدرسه و بچگیامون نفس عمیق میکشه و میگه تو برای همیشه یه دوست خوب و دوست داشتنی برای منی، اونم تا به ابد...

امروز با اون لباس سفید مث یه فرشته بودی عزیزم.

امیدوارم بختت هم از لباس سپیدت سپیدتر باشه... 

تاريخ جمعه هشتم اسفند ۱۳۹۳سـاعت 20:33 نويسنده ♥ ســـین . فـــ ♥| |

خدایا،

یه چیزی که جدیدن خیلی تو فکرشم اینه که،

اگه همه ی دخترای 19 ساله ی دنیا رو کنار هم جمع کنیم،

چند نفرشون زندگی مشابه هم دارن؟

چند نفرشون مثه منن؟

چند نفرشون به آرزوهاشون رسیدن؟

چند نفرشون از زندگی شون راضین؟

راستش وقتی به حرفای بعضیاشون گوش میدم، به یه شباهت تو وجود همشون می رسم.

نمی دونم تا چه حد این حرفم می تونه درست و علمی باشه، چون به درست یا علمی بودنش اصن کاری ندارم.

حس می کنم همشون، چه پولدار باشن چه فقیر، تو آمریکا زندگی کنن یا تو اروپا شایدم آسیا، رنگ پوستشون

تیره باشه یا روشن، حتی اگه زشت باشن یا حتی زیبا، یه غمی هست که همیشه گریبان گیرشونه.

انگار هر چی احساسه، تو قلبشون سرازیر شده.

می دونم درباره ی همه این حرفا رو زدن کار اشتباهیه، اما به نظر من حتی سنگ دل ترین دختر 19 ساله ی این

کره ی خاکی هم، چیزی وجود داره که دلشو بلرزونه...

به عنوان یه دختر 19 ساله ی زیادی احساسی، خواستم باهات درد و دل کنم.

میخوام بهت بگم، درسته که تو تنهایی، اما تنها بودنو تک بودن، فقط برازنده ی خودته.

منی که آدمم، از اینکه همیشه حتی توی جمع هم احساس تنهایی میکنم، دارم عذاب میکشم.

نمیخوام کسیو داشته باشم، ولی همیشه دوس داشتم و دارم که تو تنهایی هام حضورت برام سبزتر باشه.

میدونم که اینم به خودم بستگی داره،

ولی کمکم کن بهت نزدیک تر شم...

تاريخ دوشنبه سیزدهم بهمن ۱۳۹۳سـاعت 0:48 نويسنده ♥ ســـین . فـــ ♥| |

برای رفیقی که همیشه رفیق بوده و رفاقتو در حق رفیقش تموم کرده.

به یاد رفیق عــــــــــــزیزم ---------> شیوا 

تاريخ یکشنبه دوازدهم بهمن ۱۳۹۳سـاعت 1:42 نويسنده ♥ ســـین . فـــ ♥| |

از این متن خیلی خوشم اومد، ایول :)))

کنکور ارشد معماری نزدیک است و هزار و یک داستان در مورد این روش منسوخ شده،یا به نوعی تلف کردن وقت به روش آکادمیک
"ترین" های ارشد امسال به زعم بنده:
"استرس زا" ترین جمله: "اصلا استرس نداشته باش"
"ولمون کن بابا" ترین مبحث: فلز و بتن (درکل سازه جات)
"خوش به حالش" ترین فرد: یکی از دوستان بنده که بیست روزه شروع کرده بعد می پرسه دانشگاه تهران بهتره یا بهشتی؟ (برای این قبیل دوستان واحد امین ابادم بد نیست)
"من برم سرمو بکوبم به دیوار" ترین تست: "با یک عدد تخم مرغ و چند عدد سبزی تره ماکت کدام بنای ایرانی را می توان ساخت؟" ( والا با تخم مرغ و تره تنها چیزی که میشه ساخت کوکو سبزیه... به این سوی چراغ)
"بی سر و صاحب" ترین بنا: کلیسای سن پیترو (تو کل تاریخ ایتالیا فقط روبرتو باجو توش نقش نداشته)
"الهی قربونش برم" ترین تمدن: عیلام، کلایه چغازنبیله! (روم و یونان که روزی یه بنا ساختن، من نمیدونم اینا درس و مشق نداشتن)
"یکی از برق بکشش" ترین استاد: دکتر گلابچی (فکر کنم ایشون در زمینه ی ملیله دوزی ام کتاب بده، منبع معماری بشه!!)
"له" ترین عنصر حال حاضرجهان: ...مخ ما! (اینم توضیح می خواد؟!)

تاريخ شنبه یازدهم بهمن ۱۳۹۳سـاعت 11:27 نويسنده ♥ ســـین . فـــ ♥| |

MiSs-A